- بازدید : (6280)
سرنوشت برایش گذر روزگار را سخت نوشت ...
در آغوش گرم مادر چشم هایش لبخند اشکی را به نظاره ی غم نشست که
پهنای صورت مادر را در آوای حزن انگیز خود فرو برده بود ..
در اولین لمس از دست های زمخت و پینه ی بسته ی پدر آموخت که
تاوان بودن شلاق بی مهری زمانه است ..
فاصله ی بین خواستن و داشتن را از پشت ویترین در عروسک های مغازه دید
و پارچه ی گره خورد ه ی در دستش که عروسک رؤیاهایش بود ...
تفاوت بین پاهای خودش و دیگران را در دمپایی پاره ی خود دید و
کفش های ساز نواز کودکان دیگر ..
به مدرسه آمد و تفاوت دست های خسته اما خالی پدر خود با جیب های دیگران
را در انتهای کلاس تنگ و تاریک دید با لباسی مندرس و کیفی پاره ..
معلم بر تخته ی غبار گرفته ی ذهن کودک با قلم اشک هایش نوشت
حرف به حرف واژه های زندگی را ..
و او تفاوت فهم خود با بچه های دیگر را زمانی فهمید که دیگرا ن به هر حرفی
با برق چشم می کشیدند نقاشی شاد را بر ذهن خود .... و او به هر حرفی که
می آموخت ، برایش زمانه معنا می کرد هزار درد و می کشید هزار علامت سوال ؟
که در ذهن کوچکش نمی یافت نه به عقل نه به احساس جوابی بر آن ...
در زنگ ریاضی معلم در سکوت معنا گفت : شادی هایما ن را با هم تقسیم کنیم
از غم های هم به سرشت مهر بکاهیم ... دوستی هایمان را در عشق ضرب کرده
به توان بی نهایت رسانده و به جمع دوستان خود برساینم ..
معلم در حک علامت مساوی با کچ نم گرفته از اشک هایش نوشت
دو خط موازی کوچک ... و گفت در این دنیای بزرگ آدمها همه به یک اندازه
هستند ... فرقی نیست بین جسم ها و صورتها الا در سیرتها و
خود ساکت شد و شاید در سکوتش به دنبال علامت سوالی بود بر صادق بودن
حرفهایش در توضیح علامت مساوی در صدق بر آدمها ...
و کودک در زندگی خود فهمید
حرفهای معلم ریاضی شاید گفتاری از یک افسانه ی شیرین بوده ..!!
و او تفاوت تقدیر زندگی خود را زمانی فهمید که در پارک بادکنکی را به لبخند
کودکی داد و در ازاء آن از پدر او بهایش را گرفت ..
در کنار خیابان برای کودکی چهارپایه ای گذاشت که بنشیند و
با سرشک حسرت خود ، غبار از کفش های پدرآن کودک بر گرفت ..
در خانه ی محقر در اتاقی تنگ و تاریک سوزش خار گل را از دست های مادر
با علامتی از هزاران سؤال و به بهت اشکهایش مرهم کرد و
چند ساعت بعد آن گل را در پشت چراغ قرمز چهار راه با روبانی قرمز به
دستهای لطیف مادری داد که طراوت زندگی را در کنار بچه های شاد و در
ماشین های رؤیایی نغمه خوان چشم های خود کرده است ..
او فهمید که زندگی نوشته سر نوشت او را در کتابی مچاله شده از درد روزگار
با قلمی از اشک بر قلبی زخمی که تنها تسلای وجودش آرامش مهر اوست ...
روزگار برایش گذر عمرش را نوشت و چه سخت نوشت ..
- زمان انتشار: پنج شنبه 13 شهريور 1393
-
نظرات()